![]() |
![]() |
سلام همسر عزیزم جوجو
یه کم دلم گرفثه بود اومدم کافی نت که برا عزیز ترینم جوجو حرف دلم رو بزنم و بگم خیلی دوست دارم
دوست داشتنم هم تا نداره
بهت بگم که عاشقتم و عشقم نسبت به تو یه عشق واقعیه که از عشق لیلی و مجنون هم بالا تره یعنی عشقم هم تا نداره
می خوام هرکی که عاشقه از عشق من و تا یعنی ما حرف بزنه و به جای لیلی و مجنون بگه پیشی و جوجو
دوست دارم دوست دارم دوست دارم ... فقط این آرومم می کنه بهونه زندگیم
می خوام بگم عزیزم.عسلم.جونم.عمرم.نفسم.عشقم.بهونه زندگیم.امیدم.گلم.همسرم.جوجو دوست دارم
بعضی ها میگن نباید بگی خداحافظ بگی به امید دیدار ولی من می گم همسرعزیزم خداحافظ تا خدا از عشق من جوجومحافظت کنه چون اگه یه تار مو ازش کم بشه میمیرم الآن هم میرم خونه عکسشو تو گوشیم زوم می کنم و سیر با تمام وجود بوسش می کنم و لیسش میزنم گریه می کنم تا دلم آروم بشه
فقط جوجوی من گریه نکن که اگه ختی بفهمم گریه کردی میمیرم
خداحافظ عزیزم جوجو
یک روز پسری با دختری آشنا میشه که از هر لحاظ دختر به
پسربرتری داشت ولی چندین سال از پسر بزرگتر بود .
دختر اونو بعنوان یه دوست خوب انتخاب میکنه و بعد از مدتی
پسر عاشق دخترمیشه ولی هیچ وقت جرات نکرد که به اون
ابراز احساسات کنه و بهش حقیقت رو بگه .
یه روز دختر از دوست پسرش می پرسه که عشق واقعی رو برام
معنی کن و پسرخوشحال میشه و فکر میکنه که دختر هم به اون
علاقه مند شده و براش حدود نیم ساعت توضیح میده .
دختر به دوستش میگه : من دنبال یه عشق پاک می گردم یه عشق
واقعی کمکم میکنی پیداش کنم ، تا بحال هر چی دنبالش گشتم
سراب دیدم و همه عشقها دروغ و واهی بود ، پسر بهش قول میده
تو این راه کمکش کنه .
هر روز محبت و عشق پسر به دختر بیشتر میشد ولی دختر بی
اعتنا می گذشت و هر چی دختر می گفت پسر چند برابرش رو
اجرا می کرد تا دختر متوجه عشق اون بشه .
تا اینکه یه روز که با هم زیر بارون تو خیابون قدم میزدند دختر
به پسر میگه : میدونی عشق واقعی وجود نداره ؟
پسر می پرسه چطور و دختر میگه : عشق واقعی اونه که واسه
معشوقش جونش رو هم بده و پسر گفت : ببین ، به اطرافت با
دقت نگاه کن ، مطمئن باش پیداش میکنی و باید اول قلبت رو مثل
آینه کنی . دختر خندید و گفت : ای بابا این حرفا برا تو قصه
هاست واقعیت نداره . بعد دختر خواست که با هم به رستوران
برن و چیزی بخورن پسر قبول کرد ودر حالیکه از خیابون عبور
می کردند یه ماشین با سرعت تمام به اونها نزدیک شد*انگار
ترمزش برید و نمی تونست بایسته و پسر که این صحنه رو می
بینه دختر رو به اونطرف هول میده و خودش با ماشین برخورد
میکنه و نقش زمین میشه دختر برمیگرده و سر پسر روکه غرق
خون بود تو دستاش میگیره و بی اختیار فریاد میکشه عشقم مرد
آره اون تازه متوجه شده بود که اون پسر قربانی عشق دختر شده
ولی حیف که دیگه دیر شده بود .
دختر بعد این اتفاق دیگه هیچ وقت دنبال عشق نرفت و سالهای
سال بر لبانش لبخند واقعی نقش نبست
دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه ی زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر
راز این حلقه که در چهره ی او
اینهمه تابش و رخشندگیست
مرد حیران شد و گفت:
حلقه ی خوشبختیست! حلقه ی زندگیست!
همه گفتند مبارک باشد
دخترک گفت: دریغا که مرا
باز در معنی ان شک باشد
سالها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد به ان حلقه ی زر
دید در نقش فروزنده ی او
روزهایی که به امید شوهر
به هدر رفته...هدر
زن پریشان شد و نالید که وای!
وای! این حلقه که در چهره ی او
باز هم تابش و رخشندگیست
حلقه ی بردگی و بندگیست...
حالا می خوام برم جایی که اون نسیت اما یه یه مشت خاک هنوز ازش هست
دلم شکست کمرم شکست
حالا برم حالا برم و با یه مشت خاک صحبت کنم
دوست ندارم الان برم وقتی باید می رفتم مجبور به موندن شدم
نمی رم می مونم من این کار رو نمی کنم خدا کنه نشه
من دلم نمی خواد برم اینگلیس دوست دارم اینجا بمونم
آخه اونجا ....................نه
من بهش قول دادم که هرگز نرم بالای سر خاکش
اگه برم منم می میرم
و کنار قبر اون باید من رو دفن کنن
دعا کنید نرم
تو را ندیده ام ولی ندیده دوست می دارمت
به دست گرم عاشقی دوباره می سپارمت
غزل تو ای غرال من ستاره شمال من
همیشه تا همیشه ها به دیده می نگارمت
بهار در بهار من امید ماندگار من
به دفتر سپید دل همیشه می نگارمت
بیا به چشم باغ من به باور سراغ من که
لحظه لحظهدر دلم چو عشق می فشارمت
قسم به نام هر چه او به میل حس گفتتگو
که دانه دانه مثل مو چو شانه می فشارمت
پرنده ی زمین من هیشه نازنین من
تو را ندیده ام ولی ندیده دوست می دارمت
سکوتم را به باران هدیه کردم
تمام زندگی را گریه کردم
نبوی در فراق شانهایت
به هر خاکی رسیدم تکیه کردم
شب بود
.شمع بود.
من بودم وغم.........شب رفت شمع سوخت
.من ماندم و غم
گریه کردن تا سحر کار من است
شاهد من چشم بیدار من است
فکر کردم که او یار من است
نه.فقط در فکر آزار من است
اگر دنیای ما دنیای سنگ است بدان سنگینی سنگ هم قشنگ است
اگر دنیای ما دنیای درد است بدان عاشق شدن از بحر و رنج است
اگر عاشق شدن پس یک گناه است دله عاشق شکستن صد گناه است
از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم
هر لحظه جز این دسته مرا مشغله ای نیست
دیریست که از خانه خرابان جهانم
بر سقف فرو ریخته ام .چلچه ای نیست
در حسرت دیدار تو تو اوره ترینم
هر چند که تا منزل تو فاطله ای نیست
خدانگهدار به همه ی دوستان ..........
تو اون شام مهتاب کنارم نشستی
عجب شاخه گلها به پایم شکستی
قلم زد نگاهت به نقش آفرینی
که صورتگری را نبود این چنینی
پریزاد عشقو مه آسا کشیدی
خدارا به شور تماشا کشیدی
تو دونسته بودی چه خوش باورم من
شکفتی و گفتی از عشق پرپرم من
تا گفتم کی هستی تو گفتی یه بی تاب
تاگفتم دلت کو؟تو گفتی که دریاب
قسم خوردی بر ماه که عاشقترینی
تو یک جمع عاشق تو صادقترینی
همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت
به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت...........................
گذشت روزگاری از اون لحظه ناب
که معراج دل بود به درگاه مهتاب
دراون درگه عشق چه محتاج نشستم
تو هر شام مهتاب به یادت شکستم
تو از این شکستن خبر داری یا نه
هنوز شور عشقو به سر داری یا نه؟؟؟؟؟
هنوزم تو شبهات اگه ماهو داری
من اون ماهو دادم به تو یادگاری
شعری از داریوش اقبالی
میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم؟
حقیقت ساده لوح پذیرفت و فریب خورد......
آن دو با هم به کنار ساحل رفتند ?وقتی به ساحل رسیدند?
حقیقت لباسهایش را درآورد و تنی به آب زد ? دروغ حیله کرد
و لباسهای او را پوشید و رفت.
از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است ? اما دروغ در لباس
حقیقت با ظاهری آراسته نما یان می شود ..
یا علی
روزگاری در گوشه ای از دفترم نوشته
بودم......تنهایی را دوست دارم چون
بی وفا نیست،تنهایی را دوست دارم
چون تجربه اش کردم،تنهایی را
دوست دارم چون عشق دروغین در
آن نیست،تنهایی را دوست دارم
چون خدا هم تنهاست،تنهایی را
دوست دارم چون در خلوت و تنهاییم
در انتظار خواهم گریست و هیچ کس
اشکهایم را نمی بیند.
زنی می رفت ، مردی او را دید و دنبال او روان شد . زن پرسید که چرا پس من می آیی ؟ مرد گفت : برتو عاشق شده ام . زن گفت : برمن چه عاشق شده ای ، خواهر من از من خوبتر است و از پس من می آید ، برو و بر او عاشق شو . مرد از آنجا برگشت و زنی بدصورت دید ، بسیار ناخوش گردید و باز نزد زن رفت و گفت : چرا دروغ گفتی ؟ زن گفت : تو راست نگفتی . اگر عاشق من بودی ، پیش دیگری چرا می رفتی ؟ مرد شرمنده شد و رفت..
حرف دلم
و عشق آغاز شد
قلب شکسته
امشب
دوستت دارم
چقدر دوست دارم
تخته سنگ
عشق چیست
تفاوت عاشق بودن و دوست داشتن
می دانی چرا؟؟؟؟؟؟
وقتی که.....
فقط به خاطر تنها عشقم
دوست دارم همسرم
منتظرت میمونم
داستان عشق قلب پسر
[همه عناوین(81)]
![]() |
![]() |